کسوت سکوت



خب بعد از مدت زیادی دوباره برگشتم تا ببینم اینجا چه خبر بوده. قسمت آخر وزن تاریکی حدود 6-7 ماه پیش نوشته شد اما بار گذاری نشد. همین چند دقیقه پیش دوباره خوندمش و خب احساسم میگه نباید بارگذاری بشه. این همه تاریکی رو دوست ندارم با آدم هایی که این همه مدت کنارم بودن به اشتراک بذارم. اما از طرف دیگه اگه دوست دارین پایان بندی این داستان رو از زبون نویسنده‌ش داشته باشین باید اسپویل کنم و بگم کارل زودتر از لونا خودش رو کشته بود و اون صفحه‌ی "عکس ماه" رو خودش برای لونا گذاشته بود. اما لونا هیچوقت اون رو ندید و با دیدن صحنه خودکشی کارل سریعا خودش رو توی وان خلاص کرده بود. یکی دیگه از دلایلی که از انتشار این داستان منصرفم کرد این بود که لونایی وجود نداره و این داستان ابدا موضوعیت پیدا نکرد، جز اون قسمت که کارل توی برزخ خودش به این فکر میکرد که قایقش خالی به ساحل برگشته. بگذریم؛ دل کندن از اینجا مثل دل کندن از یه دوست قدیمی برام سخته اما اینها باعث نمیشه انکار کنم که عمر این قلم تموم شده و جوهرش مدتهاست که توی لوله خودکار خشک شده.

اتفاق جالب اینه که من، کارل. اف. ارهان امروز دقیقا هموت حسی رو دارم که موقع شروع کردن این داستانها داشتم؛ بی کم و کاست. البته خسته تر و بی رمغ تر اما زندگی ادامه داره. بدتر از قبل.

امیدوارم یک روزی که خیلی خوشحال تر بودم به همه اینها بخندم و یادم نباشه اصلن که عکس ماه یا وزن تاریکی اصلن چی بوده و از کجا شروع شده. البته اگه از خودم بپرسین سرنوشت این نویسنده چیزی شبیه گرگ داستان دانته بزرگ خواهد شد ولی منکر این هم نشیم که آدمی به امید زنده‌ست. پس می‌خوام کمی همینجا بشینم و بطری نصفه کارل رو تا انتها بخورم. شاید دریچه‌ای از امید باز شد که انتظار حضورش رو نداشتم.

تک تک شما رو از ته قلب دوست دارم و براتون زندگی پر هیجان ولی همراه با آرامشی رو آرزو می‌کنم. همیشه به خاطر داشته باشین که دوستتون بهتون گفته همه شما لایق زندگی به دور از افسردگی هستین.

کارل. فاکین. ارهان


[یک]
آرام آرام نت های سازش از نفس افتاده بود و با سرعت کمتری آرشه را روی ساز تکان می داد. اشک یا باران، صورتش را کاملا خیس شده بود و دستش دیگر نای نواختن نداشت. آرشه را زمین گذاشت و سرش را بالا گرفتو دوباره در کران دریا به دنبال ردی از قایق بود. آفتاب کم کم سر بالا آورده بود و کراته دریا را سرخ تر از همیشه کرده بود. کمی به چشم های روشنش فشار آورد تا مطمئن شود اشتباه نمی بیند. دریا در دور دست ها طوفانی شده بود. حالا می توانست قایق را ببیند که روی موج های بلند و کوتاه دست به دست می شد.
بی هوا و ناخودآگاه به آب زد. چند متری جلو نرفته بود که به ناتوانی اش ایمان آورد. از عصبانیت با دست روی آب می زد و فریاد می کشید. از نگاه کردن به قایقی که هیچ توانی برای نجات دادنش نداشت عذاب می کشید و قلبش تیر می کشید. قایقی که همه امیدش برای ادامه زندگی اش را حمل می کرد.
[دو]
نا امید تر و عصبی تر از همیشه سمت ساز رفت و آرشه را برداشت. با آرشه محکم روی ساز می کوبید و فریاد میزد. همه دیوانگی از روی شانه هایش تلنبار شده بود و آغوشی نداشت که که دیوانگی اش را به آغوش بکشد.
آرشه و سازِ حالا تکه تکه شده اش را رها کرد و راه افتاد. بدون اینکه مقصد خاصی را در نظر داشته باشد به راه افتاد. در سرش رازهای مختلف مسیر عبورشان را پیدا کرده بودند و روح کم توانش را آزار میدادند. زمان زیادی نگذشته بود که خودش را جلوی خانه دید. در خانه را بازکرد شاید چیزی دستگیرش شود. هنوز نمیدانست چه چیزی خانه بهشت گونه اش را این چنین نفرین کرده بود. وارد خانه شد و چشم چرخاند شاید چیزی نظرش را جلب کند.
جای هیچ چیز در خانه عوض نشده بود. هیچ چیز جز صفحه آگالوخِ کارل. بالای سر گرامافون رفت و صفحه را از اول برای پخش شدن آماده کرد.
جای خالی یک چیز بزرگ را روی سینه ش حس میکرد، انگار که هوا را از خانه برده باشند. نفس به سختی بالا می آمد و چشمهای روشنش تیره و تار می دید.
[سه]
سراسیمه بین اتاق های خانه ی نه چندان بزرگش سراغ گم کرده اش را میگرفت. محلفه سفید روی تخت با لکه های خون کثیف شده بود و مقدار زیادی خون قسمتی از فرش و سرامیک روی کف اتاق را پوشانده بود. با دیدن این صحنه ها عصبی تر و سر در گم تر از همیشه بود. از اتاق خارج شد و وسط حال دور خودش می چرخید.
دست هایش را روی سرش گذاشته بود و به رد خون که تا حمام می رفت خیره شده بود.
رد خون را گرفت و سراغ وان حمام رفت. همه جا میشد اثری از خون "لونا" دید. چشمهای روشنش حالا همه جا را سیاه می دید، نور منعکس شده از تیغ کف حمام امتداد بریدگی روی دست "لونا" را نشانش میداد.
[چهار]
به سرعت از خانه خارج شد و با تمام توان باقیمانده در بدنش به سمت ساحل دوید، تمام این مدت هیچ چیز نتوانسه بود اشک را از چشمهایش بگیرد. وقتی به همان جا که قایق را رها کرده بود رسید هنوز در حال دویدن بود. برای چند ثانیه ایستاد، صحنه ای که با آن مواجه شده بود چیزی شبیه معجزه به نظر میرسید. قایق چند متری ساحل بود و به سمت ساحل در حال حرکت بود.
کارل که نمیتوانست بیشتر از این صبر کند به سمت قایق دوید و وارد دریا شد. کمی جلو تر بالای سر قایق انگار صاعقه ای با کارل برخورده بود. کاملا خشکش زده بود و نمی دانست چطور باید چیزی که می دید را باور کند.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها